مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

مامانی و مهــــــــــــراد و بابایی

دعا برای پدر...

دوستای گلم...پدرم امروز در بیمارستان قلب رجایی بستری شد... خیلی ناراحتم..قراره آنژیو و عمل باز بشه-احتمالا- .... خواهش میکنم از همممممممممممممممممتون از ته دل برای پدرم دعا کنید... امشب برام پیام عاشقانه ای فرستاده...فکرکنم خوابش نمیبره ... خیلی غصه دارم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی به اندازه یه دنیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
23 مهر 1392

یه روزی مثل همین امروز.......... دل نوشته من برای سالروز میلادت

پسرکم؛ قند عسلم ... عزیزدلمممم ... دلبندم... جونم،عشقم ، نفسم، زندگیم، پاره تنم ....   اکنون که این مطلب را برایت مینویسم ساعت 10.5 روز 22 مهر 1392 است و تو دقیقا یکساعت بعد یکساله میشوی و شادی من از این بابت در قالب جملات نمیگنجد... خوب بیاد دارم که دقیقا یکسال قبل در این لحظات من روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و دکتر زیبا نژاد دستانش را بر روی شکمم _تو _ قرار داده بود و برای شروع عمل دعا میخواند... و من شادمان از اینکه میتوانم تا ساعاتی بعد دلبندم را ببینم و در آغوش بکشم و ببویمش ... _هم اکنون که درحال نگارش هستم تو در آغوشم قرار داری و به نحو شگفت انگیزی آرامی و به صفحه مانیتور چشم دوخته ای و هراز گاهی نگاهم میکنی و میبوسمت ...
22 مهر 1392

عکسای جالب انگیز از شاه پسرم

بابایی میخواست بره سرکار...اندازه 5 دقیقه بغلت گرفت..انقده خوابت میومد که تو بخلش لالاکردی...خخخخخخخخخ       این دیگه شیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     چقده دایی کاغذای اضافه دارههههههههه!     کی منو زندونی کرده بیـــــــــــــد؟؟؟؟   یکی بیاد منو نجات بده....آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای !!!!!!!       استلختون آب نداله؟؟؟؟     چه کیــــــــــــــفی میده آبـــــــــــ بــــــــــازی     وای چی میبینید؟؟؟؟؟ بــــ ی بـــــ ی ســــــ ی ؟؟؟بگم؟؟؟؟؟؟بگم؟؟؟؟     ...
9 مهر 1392

روزانه های ماه 7 و 8

قندعســــلــــــم ،،،، ناز پســـــرم     همیشه در حال تعجبی نفسم ...هیچ چیز دنیا به اندازه تو شگفت انگیز نیست عشقم     راحت و آسوده از دست مامان یکم لم بدم....آخـیـــششششش     باز مامی با دوربین پیداش شد...! ای بابا...   تو خوابم راحتمون نمیذاره...نه داداشی؟؟؟     باورم نمیشه حالا میتونم بدون تکیه به جایی بشینم!!!جل الخـــــــــــالق...!     توهم میبینی مامانی؟ بنظرم یه چیزی درست نیست!     این چیه که من توشم؟     کارتن "روشنایی دیواری"؟؟؟ چی هسسسسست؟     ...
9 مهر 1392

گزارش تصویری سفر به مشهدمقدس 22 اسفند-25 اسفند 91

امسال دوباره بعد از چهارسال از طرف شرکت رفتیم پابوس امام رضا(ع)... یادمه چهارسال پیش وقتی من و بابایی تازه عقدکرده بودیمو اسممون دراومده بود و رفته بودیم ،قسمت رستوران هتل بیشتر همکارا با بچه های ریزه میزه ی فندقیشون اومده بودن و ما هنوز اول راه بودیم...ولی دوتامون عــــــــــــــاشق بچه...گرچه بنظرمون خیلی گشت و گذارها باید میرفتیم تا تصمیم بگیریم یه فرشته کوچولو هم به جمع دونفره عاشقانمون واردبشه...همکارهای بابایی میرفتن و صندلی غذا میاوردن برای نی نی هاشون و بعضی نی نی ها هم سالن رو میذاشتن رو سرشون!!! و ما سرخوش...میگفتیم ای خدا میشه دفعه بعد که دوباره اسممون دراومد ما هم یه نی نی داشته باشیم که همه جا رو بذاره رو سرش با داد و قالش؟؟؟؟؟؟...
7 مهر 1392

گزارش تصویری سفر به اصفهان - عید92

    عزیز دل مامانی امسال عید  تصمیم گرفتیم که با پدرجون اینا سفری به اصفهان داشته باشیم.. شما پسر خیلی آقایی  بودی و سفر رو به کاممون شیرین کردی..گرچه فقط توی صندلی ماشینت بودی و من ناراحت که راه طولانیه و شما خسته میشی از اینکه یک جا بشینی و نتونی تکون بخوری..البته مدام بین راه می ایستادیم که خستگیت در بره و دوباره به سفرمون ادامه بدیم.. دایی حسام که پشت ماشین ما در حرکت بود و حواسش همه جا بود الا رانندگی! داره دست تکون میده واسه دوربین خخخخخ     اینم نفس من که مثل همیشه تو ماشین لالاس اونم با جغجغه اش!       قبل از رسیدن به اصفهان ، بابایی که خیلی اهل سفر و عـ...
7 مهر 1392

پسرم برای تو چه آرزوهاییکه در سر دارم...

                    عــــــــــــــاشــقــانــه های پـــــــــــدر و   پســـــــــری             پسرم پسرم واسه تو چه آرزوهایی که در سر دارم پسرم پسرم همه ی زندگیمو به پای تو میذارم     پسرم پسرم کاشکی از سایه ی غم همیشه آزاد باشی پسرم پسرم دل من میخواد که تو عشق  مثل فرهاد باشی     پسرم تمام دنیا را برای تو میخوام تویی نور چشم من تویی تو خنده ی لبام پسرم برای هر غمی تویی تسکینم همه ی آرزوهامو در تو من میبین...
6 مهر 1392

روزانه های عشق مامان

مهراد با ژیله ای که مادرجون بافته براش   چه پزی هم میده! تهجب کردی از مزه اش؟؟؟ اینم پسر دومیم که لالا کرده ایلیای نازم    پسل مامانی آگهی میبینه و بــــاز هم با نگاهی به دوردستها . .   اولین غذا -فرنی-   مهرادم انقده تاب برات بزرگه زیرت متکا گذاشتم بیای بالاتر و واسه اینکه جلوی تاب رو میخوردی پارچه تمیز انداختم   اوا ! خوابت برد که!     الهی من فدای خنده های شیرینت بشم عسلــــــــــــــــم   ای جــــــــــــــــــــــــانم..نفسم...عشقم..امید دل مامان و بابا   ...
2 مهر 1392

تولد ایلیا جونی

  پسر عمه ناناز مهراد روز 8 دی 1391 چشمای خوشکلشو به دنیا بازکرد... فرشته کوچولومون واسه دنیا اومدن خیلی عجله داشت و زودتر از موعد اومد تا هممونو سورپرایز و شگفت زده کنه.. ایلیا ی زن دایی، من و دایی امید با تمام وجود دوستت داریم و امیدوارم سالمو شاد زندگی کنی.. پسرگلم که شیرمنو خولدی و حالا منم مامانتم همیشه با داداش مهراد باش و پشت هم باشین و هوای همو داشته باشین..           2 تا پسرام گارد گرفتن!!       ...
2 مهر 1392
1